تعداد کل صفحات :your pages
1
2
3
4
5
6
7
...
در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت.
مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیش تر می خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و قدرت.
هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را بعضی ها ایمانشان را می دادند
و بعضی آزادگیشان را. شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 66 صفحه بعد